قالب وبلاگ

عشقم تویی
به جمع عاشقان خوش آمدید

قلب کال من در فصل دست های تو می رسد ، فصلی برای تمام رویاها ، دستی برای تمام فصل ها .

دوستت دارم





قلب تنها چیزی است که شکسته اش هم کار میکنه .

دوستت دارم





پر است خلوتم از یاد عاشقانه ی او / گرفته باز دل کوچکم بهانه ی او / نسیم رهگذر این بار هم نیاورده / به دست قاصدکی نامه با نشانه ی او .

دوستت دارم





او رفته است


و همه چيز تمام شده است


مثل يک مهماني که به آخر مي رســــد


وتو به حال خود رها مي شوي


چرا غمگيني ؟


اين رسم زندگيست ...


وحشت از قصه که نه ، ترس ما خاتمه هاست


ترس بیهوده نداریم صحبت از خاطره هاست


صحبت از کشتن ناخواسته ی عاطفه هاست


کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ماست


ما سرانجام ، سرانجام گرفتیم به هیچ ...

دوستت دارم





از من آزرده مشو،

ميروم از خانه ي تو،

قبل رفتن تو بدان عاشق و بي تقصيرم،

تو اگر خسته اي از دست دلم حرفي نيست،

امر كن تا كه بميرم به خدا مي ميرم...


دوستت دارم





دل خوشم با غزلی تازه همینم کافی ست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافی ست

قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز

که همین شوق مرا، خوب ترینم! کافی ست ...


دوستت دارم





اما تو بگو «دوستي» ما به چه قيمت؟

امروز به اين قيمت، فردا به چه قيمت؟


ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ

این حسرت دریاست تماشا به چه قيمت


يك عمر جدايي به هواي نفسي وصل

گيرم كه جوان گشت زليخا به چه قيمت


از مضحكه دشمن تا سرزنش دوست

تاوان تو را مي‌دهم اما به چه قيمت


مقصود اگر از ديدن دنيا فقط اين بود

ديديم، ولي ديدن دنيا به چه قيمت


دوستت دارم





بعد یک سال بهار آمده، می بینی که؟

باز تکرار به بار آمده، می بینی که؟


سبزی سجده ی ما را به لبی سرخ فروخت

عقل با عشق کنار آمده، می بینی که؟


آن که عمری به کمین بود، به دام افتاده

چشم آهو به شکار آمده، می بینی که؟


حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد

گل سرخی به مزار آمده، می بینی که؟


غنچه ای مژده ی پژمردن خود را آورد

بعد یک سال بهار آمده، می بینی که؟


دوستت دارم





شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
 
 
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
 

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
 
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
 
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

دوستت دارم






 

 

 

شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهيه . اما معنيش رو شايد سالها طول بکشه تا بفهمي !

 

 

 

تو اين کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شير مي خواد!

 

 

 

تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا اميدي ، ***جه رو حي ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛

 

 

 

هق هق شبونه ؛ افسردگي ،پشيموني، بي خبري و دلواپسي و .... !

 

 

 

براي هر کدوم از اين کلمات چند حرفي که خيلي راحت به زبون مياد

 

 

 

و خيلي راحت روي کاغذ نوشته ميشه بايد زجر و سختي هايي رو تحمل کرد

 

 

تا معاني شون رو فهميد و درست درک شون کرد !!!

 
متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم


 

از انتظار ... از انتـــــــــــــــــــــــــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم

 

 

 

 

دوستت دارم

 

 






 

دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....

 

 کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من

 

 زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

 

برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق

 

 بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

دوستت دارم






مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است...

به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را

چگونه با او درميان بگذارد. به اين خاطر نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.


دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر

است، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...


«ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي ، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد،

همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد.»


آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي

نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.


سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:


«عزيزم ، شام چي داريم؟» جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت

آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت

و به در آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و

 درست از پشت همسرش گفت: «عزيزم شام چي داريم؟» و همسرش گفت:


«مگه کري؟!» براي چهارمين بار ميگم: «خوراک مرغ»! حقيقت به همين سادگي و

صراحت است.


مشکل، ممکن است آن طور که ما هميشه فکر ميکنيم در ديگران نباشد؛ شايد در

خودمان باشد...

 





کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه
خودت میدونی عادت نیست فقط دوست داشتنه محضه
کنارم هستی و بازم بهونه هامو میگیرم
میگم وای چقدر سرده میام دستاتو میگیرم
یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی میمیرم
از اینجا تا دمه در هم بری دلشوره میگیرم
فقط تو فکر این عشقم تو فکر بودنه با هم
محاله پیشه من باشی برم سر گرم کاری شم
میدونم که یه وقتایی دلت میگیره از کارم
روزهایی که حواسم نیست میگم خیلی دوستت دارم
تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو میخوای یه جورایی خود ازاری
یه جورایی خود ازاری
کنارم هستی انگار همین نزدیکیاست دریا
مگه موهاتو وا کردی که موجش اومده اینجا
قشنگه ردپای عشق بیا بی چتر زیر برف
اگه حاله منو داری میفهمی یعنی چی این حرف
میدونم که یه وقتایی دلت میگیره از کارم
روزهایی که حواسم نیست میگم خیلی دوستت دارم
تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو میخوای یه جورایی خود ازاری
یه جورایی خود ازاری

بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com

داستان عاشقانه غمگین

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم… ما همدیگرو به حد مرگ

دوست داشتیم سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود… اما چند سال که گذشت کمبود

بچه رو به وضوح حس می کردیم…می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم

 که مشکل از کدومیکی ازماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…

عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟… در واقع خودمونو

 گول می زدیم… هم من هم اون… هردومون عاشق بچه بودیم… تا اینکه یه روزعلی 

نشست رو به روموگفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟ فکر نکردم

تا شک کنه که دوسش ندارم خیلی سریع بهش گفتم من حاضرم به خاطرتو روهمه چی

خط سیاه بکشم علی که انگارخیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میزبلند

شد و راه افتاد…گفتم:تو چی؟گفت:من؟گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه تو چیکارمی کنی؟

برگشت زل زد به چشام گفت :تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب ندادوگفت:من

 وجود تورو با هیچی عوض نمی کنم با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد

که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه گفت:موافقم

فردا می ریم و رفتیم نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید اگه واقعا عیب از

من بود چی؟سرخودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم

 ندم طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه هم من هم اون هر دو آزمایش دادیم…بهمون گفتن

جواب تا یک هفته دیگه حاضره…یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید اضطرابو می شد

خیلی آسون تو چهره هردومون دید…بااین حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب

آزمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت

سر کار و من خودم باید جواب ازمایشومی گرفتم…دستام مث بید می لرزید…

داخل ازمایشگاه شدم…علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که من زدم زیر گریه فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش

ازناراحتی بود…یا ازخوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من

سردتر و سردتر می شد تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود

بهش گفتم:علی…توچته؟چرا این جوری می کنی؟اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه

دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من نمی تونم یه عمربی بچه تو یه خونه سر کنم

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منودوس داری

گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم

الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…نخواستم بحثو ادامه بدم…دنبال یه جای خلوت می گشتم

تا یه دل سیر گریه کنم…اتاقو انتخاب کردم…من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…

تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم…یا زن بگیرم

نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم…..

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم

حالا به همه چی پا زده…دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب

آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود…درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو

رو کنار گلدون گذاشتم…احضاری ها رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…توی نامه

 نوشته بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت وایساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که 

بچه دار نمیشه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…

باور کن اون قدربرام بی اهمیت بود که حاضربودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز

[ 21 / 3 / 1391برچسب:, ] [ 15:1 ] [ حسین ]




گاهی اوقات بغض دریا خیلی راحت گلوتو میگیره و خفت میکنه ...
وقتی بهانه ی دریا رفتنت کنارت نباشه...





دارم نبودنت را با ساعت شنی اندازه میگیرم...

یک صحرا گذشته است!

دوستت دارم

 





سلام عزیزم

در آخرین ساعات سال 1390 هستیم.از سالی که بازهم بی تو گذشت دوست ندارم چیزی بر زبان بیارم،تنها میگویم کاش بودی.

سال جدید رو از این بلاگ بهت تبریک میگم و امیدوارم در سال جدید شاد باشی، از خداوند بزرگ برات میخوام سال جدید بهتر از سالهای گذشته باشه و موفقیتهای بزرگی را کسب کنی.

شاید سال جدید خبرهای خوبی از تو برایم بیاید، شاید هم بد.مهم نیست که چه شود ، مهم این است که من همچنان هستم و در کنار تو زندگی میکنم با اینکه تو در کنارم نیستی.امید دارم روزی فرا برسد و تو نیز در کنار من باشی و بتوانیم لحظه های بهشتی گذشته را تکرار کنیم.به امید آن روز سال جدید را آغاز میکنم.

 

دوستت دارم

 





در میان روزهای تاریک تنهایی باید قدر دانست، قدر این امیدی که ته دلم رو خوش کرده برای درکنار هم بودن.شبها را با ستارگان آسمان میگذرانم چون چهره زیبا تورا در آنها میبینم و شبها را اینگونه با تو سر میکنم، و چه سخت است نتوان صورت زیبا تو را لمس کرد.هزاران شب است که اینگونه سپری میشود و هنوز نتوانستم لمست کنم، و بدترین لحظه ، لحظه ای است که میدانم همه اینها یک توهمی بیش نیست و نه تو در کنارم هستی و نه صورتی در میان ستارگان آسمان وجود دارد.هرگز متوجه نخواهی شد که در آن لحظه قلبم چگونه میشکند و صدای خورد شدن قلبم تمام هستی را میلراند.در میان این شکستنها غم دوری هم اضافه میشود و دلتنگ دیدن صورتت هم یک دردی که سینه ام را میشکافد و این همان لحظه است که قطره ای از گونه هایم به پایین سرازیر میشود.


دوستت دارم





 

روزگارم هم چو

           پائيز سرد

و

   برگهاي سبز بهارم خزان زده

و 

من هم چو باد

           پائيزي

سرگردان
دوستت دارم




گذشت ، آن روزهای طلائی

آن روزهای شاد ، آن روزهایی که تنها دغدغه ما دوری چند ساعته از هم بود، آن روزهایی که با همدیگر تا طلوع صبح صحبتها میکردیم ، آن روزهایی که سر مسائل کوچک دعوا میکردیم و آن روزهایی برای دیدن هم ساعتها به ساعت خیره میشدیم تا لحظه دیدارمان برسد. آره آن روزها گذشت...

و روزهای تازه ای جایگزین لحظات شیرین و بی نظیر شدند ، روزهایی که دیگر نه رمق دیدن ساعت را دارم و نه بهانه ای تا طلوع خورشید بیدار ماندن.

تنها ماندم ، در میان این تنگنای احساسات نابود کننده پاییزی ،تنها ماندم و هر لحظه در باتلاقی درونش افتاده ام پائین تر میروم و نه دستی برای نجات و نه کسی برای شنیدن صدای کمک.در پیچ و خم درگیری در این باتلاق یک چیز دلم را خوش کرده و آن داشتن امید برای شنیدن صدای کمک من توسط تو است. هه، میدانم حتی این امید هم یکی از احساسات نابودکننده پاییزی است و من چه دلخوش کرده ام به شنیدن صدایم.

دوستت دارم






 

مرا به نام بخوان

 

 

 

 

 

تا از هجوم دلتنگی

 

 

 

به سلامت

 

 

 

رد شوم .

 

 

 

ای روزها سپیدهای عاشقانه ام را

 

 

 

در شومینه اتاقم می سوزانم

 

 

 

شاید

 

 

 

گرمای عشقت

 

 

 

بار دیگر

 

 

 

زمستان دلم را

 

 

 

تابستانی کند.

 

 

 

 

دوستت دارم





آنچه انجام می دهم و آنچه به خواب می بینم سرشار از توست، همچنان که می ناب مزه انگورش را به همراه دارد و آنگاه که خدای را می خوانم، او نام تو را بر زبانم جاری می بیند و در میان چشمانم دو قطره اشک می بیند...

 





.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

به کلبه ی عشق من خوش آمدید .
نويسندگان
امکانات وب

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 55
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 67
بازدید ماه : 66
بازدید کل : 3282
تعداد مطالب : 72
تعداد نظرات : 16
تعداد آنلاین : 1